نگاه هشتم |
دختر با نازبه خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نکنم؟ خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم *خدا چادر را به دخترک هدیه داد* دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم. اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟ خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد... هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست. آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند! اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت میکند *دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند* خدا با لطف جوابش را داد:دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری،فرشته ای دخترک،زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی «مدادشمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد. ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود. آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"» دخترک چون عروسکی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه،به فروش گذاشت. برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد:"حراج شد".حراج شد و هرکس رد میشد میگفت:آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان ردشدند و هیچ کس نخریدش!
[ جمعه 91/2/29 ] [ 6:30 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |